ما را همه شب نمی برد خواب


ای خفته روزگار دریاب

در بادیه تشنگان بمردند


وز حله به کوفه می رود آب

ای سخت کمان سست پیمان


این بود وفای عهد اصحاب

خارست به زیر پهلوانم


بی روی تو خوابگاه سنجاب

ای دیده عاشقان به رویت


چون روی مجاوران به محراب

من تن به قضای عشق دادم


پیرانه سر آمدم به کتاب

زهر از کف دست نازنینان


در حلق چنان رود که جلاب

دیوانه کوی خوبرویان


دردش نکند جفای بواب

سعدی نتوان به هیچ کشتن


الا به فراق روی احباب